"خدا" از یاد نبر از سکوت کردن "خدا" بترس چرا که خبر می دهد از در راه بودن طوفان سهمگین.

من سال هاست به یقین رسیدم نه ثروت کار ساز است نه شهرت :
در جلوگیری کردن از مرگ، در جلوگیری کردن افشا شدن حقایق کار ساز است
و نه ضامن خوشبخت شدن و عاقبت شدن آدم هاست.
تا هستی در این دنیا دل نبند به اموال در دنیا، کیسه برای خودت ندوز برای به دست آوردن اموال کسی.
دنیا برای خود قانونی دارد که آن را "خدا" وضع کرده است و خودش هم شاهد و ناظر اعمال و رفتار تمام آفریده هایش است.
باری به هر جهت عمل نکن. دست به عملی نزن که نتوانی پیش "خدا" جمع کنی.
"خدا" در تمام وجود موجودات زنده اش است چه دین دار چه بی دین و مذهب.
کسی را به خاطر فقر مالی، بی دین و مذهب بودن، بی سوادی حقیر نکن حتی با نگاه کردن.
مطمئن باش "خدا" عمل بسیار سنگینی انجام می دهد وقتی به خشم آید. از سکوت کردن "خدا" بترس چرا که خبر می دهد از در راه بودن طوفان سهمگین.

"شبنم شانی زاده اصلی"

بارها به من گفتند نوشته هات پر از ابهام، گنگه، پیچیدست، غیر قابل فهمه. آری به تو حق می دهم حقیقت را بازگو کردی تو فقط خواندی نبودی ببینی چه بر سرم آوردند آن از بی خدا بی خبرها که دم از مسلمان بودن، انسان بودند زدند ذره ذره وجودم را نابود کردند. پس لرزه شدند بر ریشه جانم و زندگی ام. ارتعاشاتش آنقدر زیاد بود غیر قابل بیان کردن بود من اشتباه محض کردم بخشیدم. بخشش من فرصتی شد بر ادامه دادن اعمال زشتشان.
درد جدایی داغونم نکرد، خرابم کرد. درد نامردی کردن ها بود که نابودم کرد. اصلا غیر قابل تصور کردن بود برایم زن های مسلمان چنین کار را بکنند. تا مرز بی دین شدند مرا کشاندند. نامش را تو هر چه می خواهی بگذاری شانس، معجزه خدا تنهایم نگذاشت جلوی بی دین شدنم را گرفت.
پیچیده بودن، ابهام بودن، گنگ بودن داستان از اینجا آغاز شد برای من پس خوب به دقت بخوان دیگر از من ویران شده سوال تکراری شده مپرس.
کتاب قران ورق به ورق، حزب به حزب، آیه به آیه، سوره به سوره، خط به خط را بارها مرور کردم در هیچ کجای آن خدا حتی اشاره نکرد از "من " نام ببر نزد بندگانم و زندگی شان را آوار کن و زندگی خود و خانواده ات را روی آوار بندگانم بنا کن من تضمین کننده خوشبخت شدن تو هستم.
هیچ یک از 12 امام، 14 معصوم، 124 هزار پیغمبر حدیث نکردند از ما صحبت کنید با نام ما زندگی بندگان خدا را آوار کنید و بر روی آوار شده زندگی شان زندگی خودت و فرزندانت را بنا کن.
هر کس شنید دردم را گفت گذشت تو فراموشش کن.
آری گذشت. سوال من از تو این است اگر به قیمت کافر شدنم تمام می شد باز می گفتی گذشت؟
آن شوک عظیم که به من وارد شد سال هاست آثار مخربش بر وجودم سایه افکنده تمام وجودم را پاشوند می توانی به من تو برگردانی سلامتی ام را، باور و اعتقاداتم، اعتماد کردن را؟!
دیگر هیچ کسی را باور ندارم.
دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم.
این ترس نیست این باوریست که ناخواسته در ذهنم کاشتند آن هم به غلط، اعتماد کردن را از وجودم برداشتند. حتی اگر آن شخصی که در مقابلم قرار می گیرد آدم انسان حقیقی باشد من دیگر باورش نمی کنم نه حرف هایش را، نه اعمالش را.
منتظر معجزه از سوی خدا هستم تا آن گذشته جهنمی را از وجودم بیرون ببرد، پاکسازی ام کند تا بندگان بی گناهش را متهم به منافق بودن، بی دین و مذهب بودن نکنم.

بخشیدن من را نگذار به حساب "ساده لوح و احمق" بودنم. آنان پست تر حیوان بودند که آن اعمال بد را انجام دادند. خداوند شاهد و ناظر بود خودش روزی سوکتش را خواهد شکست انتقامم را خواهد گرفت حتی اگر دیگر در این دنیا نباشم.


"شبنم شانی زاده اصلی"

من شبنم شانی زاده اصلی 50 سال ندارم متولد 1364 هستم. رفتار بد برخی از آدم ها نابودم کرد، پیرم کردند، سوزاندند.


شاید به ظاهر جرء اسرار زندگی من باشد مخصوصا منتشر کردم تا مطالب من کمک کند به
کسانی که زندگی شان در حال فروپاشی شدن.
هشداری شود به کسانی که در حال ظلم کردن به بندگان خدا هستند و خدا را کامل از یاد بردند.

کسی باور نمی کند متولد 1364 هستم. فکر می کنند بالای 50 سال دارم چه عکس من را می بینند چه خودم را از نزدیک می بینند. یک حادثه تلخ عین بمب با ارتعاش زیاد در زندگی ام رخ داد که هم زندگی ام را نابود کرد و هم من را مرده متحرک کرد.
ده هفتاد "1370" بود خانم مرا برای پسرش انتخاب کرده بود سنم کم بود توجه نکردم ادامه دار شد تا به سن 16 سالگی رسیدم این جریان را تمام شده دانسته بودم با خیال آسوده زندگی ام را می کردم که خود همان زن عمومی کرد که عروسش هستم. مرحوم پدرم بسیار روشن فکر بود از من خواست خودم فکر کنم و برای زندگی ام تصمیم گیری کنم. به مرور زمان علاقمندی و من عزیزتر از جانم نسبت بهم ایجاد شد شدیم همه وجود همدیگر.
به خواسته ها، باورها، اعتقادات، دیدگاه های همدیگر احترام می گذاشتیم.
بارها از عزیزتر از جانم همه وجودم خواستم هرگز از من صحبت نکند نزد دیگران ممکن است سبب جدایی شود اصلا توجه نمی کرد.
علاقه مان رفته رفته به گوش دوست، آشنا، فامیل همسایه رسید. یک دختر فامیل حسادت کردنش نسبت من آغاز شد. به ظاهر دوستم بود در باطن قاتل جانم بود.
سال 1381 یا سال 1382 بود دقیق سال نمی دانم. دختر فامیل به همراه خانوادش به منزلمان آمد. ساعت 11 شب پدر عزیزتر از جانم زنگ زد که قرار است به همراه خانوادش به منزلمان بیاید. بی آنکه بفهمم به یکباره وحشت و اضطراب و نگرانی قریبی در وجودم رخ داد. وقت خوابیدن شد اما اضطرابم تمامی نداشت . چشمانم سنگین شده بود از خواب که آب یخ روی صورتم فرود آمد قلبم پرید. مرغ سر کنده شدم ان دختر قهقهمه می زد. پرپر زدنم "در حال جان دادن" تا 5 صبح ادامه داشت. احتیاج شدید داشتم به اتاق CCU اما توان نداشتم حرف بزنم. 6 صبح کمی حالم بهتر شد توانستم حرکتی دهم به خودم. پدرم دم اتاقم امد گفت حاضر شو بریم بیرون اما متوجه حال خرابم نشد. با چه زحمت خودم را به طبقه پایین رساندم مادرم را قسم دادم سکوت کند به گوش عزیزتر از جانم خواهد رسید قتل به پا می شود. چرا که برادر عزیزتر از جانم زنده نمی گذارد آن دختر را. مادرم دلش نه نمی گفت زبانش آره می گفت.
بعد از برگشتن از بیرون با پدرم و دختر فامیل حالم مجدد رو به وخامت رفت ساعت 11 صبح مادر عزیزتر به خانه ما آمد متوجه شد قسم دادم سکوت کند او اسرار داشت به پسرش بگوید من را به بیمارستان ببرد. او هم شد مثل مادرم. عزیزتر از جانم از راه رسید با دیدن صورتم سوال کرد گفتم هیچی نیست. دختر فامیل با دیدن عزیزتر از جانم خود را به او رساند سلام و احوال پرسی کردند. دقایقی بعد برادر عزیز تر از جانم آمد بدون توجه کردن به دختر فامیل رفت تو اتاقم. عزیزتر از جانم از من خواست تا زمانی که با برادرش در اتاقم هستند هرگز وارد اتاقش نشوم قبول کردم. دختر فامیل بهانه گیری کردنش آغاز شد تا ساعت 3 بعد از ظهر اعصاب عزیزتر از جانم را بهم ریخت با رفتار های زشتش از خانه بیرون رفت با ناراحتی و عصبانی تا یک هفته دیگر ازش خبر نداشتم.
چند ماه نگذشت مادر عزیزتر از جانم از من متنفر شد تلاش می کرد پسرش را از من جدا کند پسرش قبول نمی کرد. مشاجرات مادر پسر آغاز شد که من چند بار خودم با چشمانم دیدم خیلی تلاش کردم بین آن دو صلح و آشتی ایجاد شود. خواسته عزیزتر از جانم این بود دیگر با مادرش رابطه نداشته باشم بی آنکه دلیلش را بگوید. سال 1386 در حال خیاطی کردن بودم دلم به یکباره لرزید بی قرار شدم قلبم از دهنم در حال بیرون زدن بود سوزن جلوی پایم بود ندید تو پای من می رود باز نمی فهمم خون روی پارچه سفید را می بینم فهمیدم چه شده.
یک هفته بعد پدرم در بیمارستان بستری شد. به خاطر سوزنی که در داخل پایم بود از عزیزتر از جانم خواستم کمکم کند اما به او نگفته بودم سوزن در داخل پای من است. فقط می دید لنگ می زنم عصبانی می شد درست راه برم فکر می کرد دارم شوخی کنان لنگ می زنم.
عزیزتر از جانم خیلی نگران بود بهم ریخته بود بی قرار. به من گفت می خواهم از ایران بروم. حتی با صحبت کردن های من آرام نمی شد که با مادرش جر و بحث نکند. او بیشتر عصبانی می شد وقتی از مادرش حمایت می کردم. بعد از ترخیص پدرم از بیمارستان در حال پانسمان کردن پایم بودم عزیزتر از جانم به همراه خانوادش خانه ما آمده بود من به سرعت رفتم داخل اتاق به پانسمان کردن ادامه دادم. عزیزتر از جانم با دیدن پام ازم خواست درست رفتار کنم چرا یک جوراب پا کردم یک پای دیگر جوراب ندارم. در حال عصبانی شدن بود گفتم دیگه باید پنهان کاری بذارم کنار پامو عمل کردم سوزن چرخ خیاطی از پام در آوردند. درد وجودش گرفت از جایی که نشسته بود بلند شد بر افروخته تر شد که چرا ازش مخفی کردم نذاشتم کمک کند مرا. من هم گوشی پدرم را گرفتم رفتم جای دیگر دیدم شماره مالزی در گوشی پدرم ذخیره شده است به اشتباه فکر کردم مال کشور آمریکاست برگشتم گفتم تو به امریکا زنگ زده بودی؟ گفت نه. گفتم این پس چیه؟ مرا کشید کنار با صدای آرام گفت نمی شد به خودم می گفتی آرام نه این که داد بزنی؟! خودم مخصوصا گذاشتم تا راه ارتباطیم باز باشه. بعدا خودت بیا مالزی. تازه فهمیدم ماجرا چیست گفتم هیچی بابا باز مزاحمی بوده با دیبیت کارت زنگ زده بود تا شمارش نیفته برای رد یابی کردن.
لحظه جدایی فرا رسید لال شده بودم، توانم از دست داده بودم نذر و نیاز کنم در ایران ماندگار شود. در جلوی چشمانم از زیر قران عبور کرد او هم با حال خراب تر از حال من رفت از من خواست برایش دعا کنم. باهم تلفنی در ارتباط بودیم خواسته اش این بود پیش او بروم برای ادامه تحصیل دادن و خواسته من هم بود برای ادامه تحصیل کردن در رشته طراحی و دخت به مالزی بروم.یک سال بعد از مالزی برگشت از ما خواست به مالزی برویم. پدرم قبول کرد. اما متاسفانه کار من درست نشد در ایران ماندگار شدم.
مهاجرت دوم عزیزتر از جانم به امریکا شد. یک ماه از اقامتش در امریکا گذشت من شدم برای عزیزتر از جانم یک غریبه، وجود خارجی برای او نداشتم. تمام راه های ارتباطی ام با او بسته شده بود. سعی می کرد با من مشاجره کند. توهین کردنش آغاز شد. کار به تهمت زدن به من رسید که کار خیلی زشتی انجام دادم در اینترنت. برای اینکه اثبات کنم حرفش را کامپیوترم به سپاه پاسداران بردم هم جریان هک شدن کامپیوترم را گفتم هم تهمتی که به من زده شده بود. چند روز بعدش که سال 1391 بود پدرم به رحمت خدا رفت. خانواده عزیزتر از جانم به خانه ما آمدند برادر عزیزتر از جانم از من خواست کامپیوترم را که خراب شده است درست کند گفتم خودم دادم دست سپاه پاسداران. پدر عزیزتر از جانم که شنید به دروغ به دیگران گفت ماموران آمدند خانه ما کامپیوترم را جمع کردند بردند.
دیگر دیگر برای من عزیزتر از جانم نیست.9 سال شکنجه ام داد با بد رفتار کردندش،خانوادش شکنجه ام کردند بارها تهدیدم کردند. اگر مرد زندگی بود و حقیقت من را دوست می داشت در همین ایران می ماند با من می رفت زیر سقف زندگی مشترک را شروع می کرد با سختی ها مدارا می کرد زندگی اش را می ساخت.
بی شوخی می نویسم خدا را شکر می کنم که برای همیشه از زندگی من رفت بیرون. پسری که به مادر خود احترام نمی گذاشت حرمتش را می گشت نباید انتظار می داشتم حرمت من را حفظ کند.
او و خانوادش را واگذار کردم به خدا، به امام ها و شهدا. خوشی هایشان دوام نخواهد داشت. زندگی من را با خاک یکسان کردند زندگی خودشان را روی آوار من بنا کردند. به من بارها خدا نشان داده است کخ چگونه در همین دنیا جواب داده است به آدم هایی که منافق، فاسد و دروغگو هستند. من اگر روزی این فاجعه عظیم را فراموش کنم خدا فراموش نخواهد کرد. خدا روزی جواب خواهد داد. شک ندارم. چون خود خدا به من نشان داده است نه یکبار بلکه بی نهایت بار به من نشان داده است.

9 سال گذشت که برای دیگران گذشت. فقط خدا می داند چه بر من گذشت.
بی شوخی می نویسم مراقب رفتار کردن، صحبت کردن، نگاه کردن خود باش. آدم اسباب بازی نیست، کالا نیست. خدا را از یاد نبر. او شاهد تمام اعمال و رفتار تو خواهد بود حتی اگر تو یا طرف مقابلت سند، مدرک نداشته باشد،حتی اگر رد پای از خراب کاری های مجرم به جا نمانده باشد.
بعد از 9 سال به تازگی دیدم نسبت به پسرها و مردها و حتی زن ها دخترها کمی بهتر شده است. دیگر دین اسلام را مقصر اصلی فرو ریختن زندگی ام و زنابود شدنم نمی دانم.
من زندگی جدید را شروع کردم از نوع خودم را می سازم همانند معمار.

"شبنم شانی زاده اصلی"

اگر روزی قلبم باز ایستاد
فغان سر داده بودم
آتش جدایی نیفتاد بر جانم
زبان خنجری گداخته برفت بر وجودم
برون فکند دین و مذهب از جانم
روحم بکشت
بر سر مزاریم آیید
کفن از صورتم کنار کشید
فغان سر ندید
من آرامم

"شبنم شانی زاده اصلی"

هم وطن ایرانی مقیم ایران فرهنگ اصیل خودت را رواج بده که قدمت چند هزار ساله دارد

برخی از ایرانیان مقیم ایران هستند بجای رواج دادن فرهنگ ایران بدون هیچ شناخت داشتن از آن فرهنگ غربی را توسعه می دهیم.
مطمئن باش خود تو متضرر خواهی شد. لطفا آگاهانه دست به رواج دادن فرهنگ بزنید حتی فارسی.
من در حال حاضر ساکن غرب "خارج از ایران" نیستم عمیق بدانم تا درباره فرهنگ آن کشور و شهر و محله توضیح دهم.

"شبنم شانی زاده اصلی"